احساس ميكنم
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ :
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین ؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین .
آه ای یقین گمشده ، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام ، اینک! به سحر عشق ؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشار اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگ ام
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دست اش آینه
گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس :
» آه ای یقین یافته بازت نمی نهم!»
– احمد شاملو
جون 7, 2010 at 3:08 ب.ظ.
سلام دوست عزیز حیف نیست وب رو ساختی ولش کردی به امان خدا سعی کن بنویسی لا اقل هفته ای یه شعر
جون 7, 2010 at 3:12 ب.ظ.
سلام ادامه بده تعطیل نکن حیفه