يكشنبه شب رو تا صبح تو خواب تو خونه اونا بودي
داشتي از پنجره شون بيرون رو نگاه مي كردي و
تو آسمون دو تا ماه كامل رو ميديدي،
به هر‌كي هم مي‌گفتي مسخره ات مي‌كرد.
صبح كه بابا بهت زنگ زد،
شك نكردي كه اون دو‌تا ماه خودشون بودن،
آبا و آبابا كه حالا هر دوشون تو آسمون پيش همه‌ان
آبابايي كه بعد از رفتن آبا روز به روز كوچكتر و كوچكتر ميشد،
آبابايي كه باز نمي‌دونست ناراحتي‌اش رو چطور ابراز كنه‌ و
به آبا لعنت مي‌فرستاد كه با رفتنش زندگي‌اش رو نابود كرده،
تمام مسير رو تو آژانس هم اشك ريختي و هم به خودت دلداري دادي
به اينكه خب خودش همين رو مي‌خواست و اينطوري براش بهتر شد
ولي وقتي رسيدي دم خونه‌شون و پرچم سياه آويزون از پنجره‌شون رو ديدي
و دايي كوچيكه كه هميشه از بقيه بيشتر بهشون سر مي‌زد
بغلت كرد و گفت مريم حالا من صبحها بيام با كي صبحانه بخورم
ديگه نتونستي طاقت بياري،
بعد هم كه ديگه بقيه اعضاي خانواده…
فقط ميدونم آنقدر دوست داشتني بودي كه
تو مراسمت هم همه مون فقط با به ياد‌آوردن خاطرات
تلخي لحظاتمون رو كمتر مي كرديم.
شاد باشي